سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

مو کوتاه کردن :))

  سیمین جون ساعت یازده شب زنگ زد خونه. همون شبی که از برگشتن خونه تاساعت 10.30 نخوابیده بودی و دائم شیطونی می کردی. گفت که فردا مامان امیرحسین (فاطمه خانم ) میاد موهای سلنا رو مرتب کنه شما موافقی ؟ گفتم باشه و قرار شد واسه 26.09.1392 ظهر رفتم خونه سیمین جون، تو حموم و سلنا همش داشت امیرحسین که لج کرده بود رو نیگا میکرد و فاطمه خانم هم تند تند موهاش رو مرتب کرد. سلنا نگو یک دسته گل تروتمییز و تپل و مپل دیگه تا خونه هو تو کالسکه یک چرتی زد و بعدش بردمش حموم. راستی امروز دخترم چند بار گفت , عمه ، توپ و کلی عشق مامان و باباش بود. کله دخترم شد گرد و قلمبه خوشگل موشگلی
27 آذر 1392

بدون عنوان

  باید واست عکسهای جدید بزارم؛ واست یک ماشین کوچولو جدید و یک نی نی خوجل هم خریدیم ، راستی این روزها منجوق مامان ؛ گل کوچیکم ،خانم خانما با این عروسکی که خاله داده کلی خوش میگذرونه! راستی دخملی اینقده باحال و ناز میگه پرتغال، با تشدید و جالب ، نه گفتن هم که از زبونش نمی افته، می می میخوری؟ نه ... لالا داری ؟ نه فقط نه !!!! حالا همه عکس ها رو میزارم ، قول قول
25 آذر 1392

سینای عاب دین :))

  یادم هست که یک روزی به ویدا دخترخاله میگفتم : مامان رو دوست داری ؟ نه ! بابایی رو دوست داری ؟ نه ! آجی ونوس ؟ نه گفتم پس کی رو دوست داری ؟ ویدا جون گفت : سینای (عاب دین) (پسر دوست باباش که یک 18 سالی ازش بزرگتره)   حالا گذشت و رسید به دختر ما، که نه گفتن رو زودتر از بعله یاد گرفته ! میگم سلنا بابایی دوست داری ؟ سرش رو میده بالا خیلی باحال میگه : نه مامان ؟نه اسباب بازی ؟ نه فکر کنم دختر منم عاشق سینای (عاب دین )شده .................................................. دیروز بعدازظهر داشتیم برنامه عمو مهربان رو با هم از شبکه دو نیگا میکردیم. یهو یک هاپو نشون داد که زبونش بیرون بود، گفتم سلنا هاپو چ...
20 آذر 1392

جملات خوب :))

جایی خوندم: یک بار گفتن پیشنهاده، دو بار نصیحت؛سه بار دخالت حالا مامانی چون اینا جملات خوبی بودن برات میگه شما هم که خیلی فهیمی خوباش رو عمل کن بوس بوسی من :)) اگه میخوای راحت باشی کمتر بدون و اگه میخوای خوشبخت باشی بیشتر بخون   · تا پایان کار از موفقیت در ان با کسی صحبت نکن   · قبل از عاشق شدن ابتدا فکر کن که آیا طاقت دوری .جدایی و سختی را داری یا نه ؟؟؟   · سکوت تنها پاسخی است که اصلا ضرر ندارد.    · برای کودکان اسباب بازی های جنگی هدیه نبر.   · نه آنقدرکم بخور که ضعیف شوی ونه آنقدر زیاد بخور که مریض شوی.   · بدترین شکل دل تنگی آن...
18 آذر 1392

من و دخترم و باباش:))

    از بعد از ظهر که با هم هستیم ، سلنا دوروبر ما میچرخه و نازی بازی میکنه و گاهی وقتا هم کارایی میکنه که نباید بکنه، مثل اون روزی که فنجون خوشگل مامانی رو شکوند. یا همین دیروز که ظرف قهوه رو شکست و مامانی که خیلی هم طعم قهوه اش و هم ظرفش رو دوست داشتم و حدود یک ساعتی هم نمیشد که خونه رو جارو کشیده بودم ، کلی حرص خوردم. وقتی که میگم سلنا برو کنترل رو بیار، یا لباست رو دربیار؛ یا اینکه بریم پوشکت رو عوض کنم، گوش میده و انجام میده خوردن داره ... یا وقتی رو شکم بابا میشینه و بازی خوردن اسباب بازی رو میکنن، بابایی دیگه هزار تا هزار تا بوسش میکنه! و البته گاهی اوقات مثل تو سیرک ها کامل و قشنگ میاد و رو شکم مامانی راست وای می...
17 آذر 1392

من می گم :))

    جو...جه ( با تشدید) بق....(تند و سریع ) مامانی خواست بهم سوسو یاد بده ، بابایی گفت بگو برق و زودی گفتم بق... البته برای بیشتر کلمات تشدید میزارم و خیلی خوجل ادا میکنم ... من جیگر مامانم هستم دیگه ... راستی شبها موقع خواب مامانی باهام داستان داره ، از بس از روش رد میشم و دل رو روده اش رو بالا میارم و قاه قاه میخندم تا کم کم خواب بیاد بره تو چشمام دیشب مامانی داستان واسم تعریف کرد. زرافه گردن دراز به فیل خرطوم دراز گفت: چرا تو خرطومت درازه ، گفت واسه اینکه میخوام باهاش غذا بزارم تو دهنم و آب بریزم روی سرم ؛ تو چرا گردنت درزاه؟ زرافه گردن دراز گفت : چون میخوام از درختها برگ بکنم و بخورم ... س...
13 آذر 1392

هوشو موشو من :))

  مکان داستان » سالن پذیرایی منزل بابا: تو آشپزخانه پشت میز غذاخوری مامان: نشسته رو مبل سلنا جون: در حال گردش و زیرو رو کردن اسباب بازی هاش  میگم : سلنا مامان برو کنترل رو واسم بیار. زودی رفت آورد ... بابایی با یک پرش اومد و دختری رو غرق بوسه کرد.  سلنا یک جوری بهم فهموند که میخواد دمپایی های اژدهاییش رو بپوشه ، وقتی پوشید میگم سلنا برو جلوی آیینه نیگا کن، سوت ثانیه رفت ....بخورم این دختر باهوش و هوشوم رو   بدو بیا بغل مامان فشار بدم و پنج بار بگم دوست دارم و هر بار هم بوس کنم ات ، چه بوس خوشمزه ای       ...
12 آذر 1392

چشمت نکنن:))

    هر مامانی وقتی از بیرون میاد خونه و کلی هم دیگران نی نی اش رو تحویل گرفتن ، درونی به صورت خیلی کوچولو احساس ترس داره نکنه جوجوام رو چش کنن!!! وای گل دختری من با این لوس لوسی ها و ناز و ادا که دیگه نگو ...
10 آذر 1392